زندگی برای عشق

ساخت وبلاگ

امکانات وب

ناگهان خانم اشراف زادهای که همیشه برایش لباس میدوختم ، امد کنارم و گفت :الهه جون می خوام همین الان اندازهٔ نامزدم رو بگیری و واسش بهترین لباس رو بدوزی. رفتم تو اتاق و بدون هیچ توجهی به چهرش اندازش رو گرفتم و بعد از تموم شدن کارام تمام وسایل هایم را جمع کردم و اماده رفتن شدم. همین که چرخیدم تا بروم ، بازویم را محکم گرفت و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟ سرم را بالا گرفتم و وقتی دیدم که همون افسر رویا زندگی برای عشق...
ما را در سایت زندگی برای عشق دنبال می کنید

برچسب : زندگی,برای, نویسنده : 22881 بازدید : 257 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 6:03